سلام..فک کنم من از چهارشنبه تا دیشب تهران بودم
خداروشکر باماشین نرفتیم وباقطار بودیم نصفه شب از کوپه اومدم بیرون برم دسشویی
موقع برگشت وایسادم کنار پنجره ی قطار (توراهرو) همیشه وقتی یه جایی تنهام
ودوروبرم خلوت وساکته هی ذهنم میره سمت خاطرات گذشتم
بعداز ده دقیقه متوجه شدم یه پسره(قیافش خوب بود)دوتا پنجره اونورتر وایساده
گفتم یاخدا این موقع شب این چیکارداره اینجا؟بیخیال شدم ..باز به پنجره نگاکردمو رفتم توفکر
به خودم اومدم دیدم صورتم خیسه خیسه ..:(چقد بده که نخای ولی گریت بگیره!
یه نیم ساعتی گذشته بود سرمو برگردوندمو باز پسرره رو کنار خودم دیدم ایندفه
گوشیش دسش بودو گرفت سمتمو وگفت عههه چرا نمیای دیگههه؟؟؟؟
ینی واقعا اون انتر نفهمید من دارم گریه میکنم؟بیشور بی احساس:/
سرمو انداختم پایین ورفتم طرفش جلوش وایسادمو گفتم بیا کنار جلوی کوپه مون وایسادی میخام برم تو!!!
مات ومبهوت منو نگاه میکرد از قیافم فهمید حالم اصلاااااا خوب نیس واحتمال اینکه از همون پنجره پرتش
کنم پایین خییییلی زیاده رفت کنار ومنم خیلی ریلکس صحنه رو ترک کردم:)
رسیدیم تهران..
خالم براش خواستگار اومده بودو میخاست ک قبول کنه
بعضیا اصن جنبه ندارنا هشت سال ازمن بزرگتره هی بمن میگه ترشیده
اخه تنها دختری که توفامیل مونده منم منه بدبخت!!!!!!!!
فقد مراسم خواستگاریشون خیلی سوِژه بود همه نشسته بودن همو نگاه میکردن
هیشکی ام هیچی نمیگف:\
شماباشین خنده تون نمیگیره؟؟
واااااای خدا داماده خنده دار بود دساش میلرزیدن وهی صورتش خیس عرق میشد ازخجالت:))
موقع برگشت باز تو قطار داستان داشتیم:/
ماها پنج نفر بودیم وکوپه مون شش نفری بودو چون مهناز نبود یه غریبه تو کوپه مون نشسته بود
همینکه رفتیم داخل کوپه دیدیم مرده(تقریبا60سالی داشت)تخت وسط رو انداخته و ساکش رو گزاشته
رو تخت وسط وخودشم نشسته صندلی روبه رو..
بابام گفت حاج اقا این تخت وسطو باید بندازی که مابتونیم بشینیم میگف نخیر نباید ساک منو از رو تخت بردارین
بابامم هی الکی باش بحث میکرد اینم پانمیشد منم ساک مرده رو برداشتم دادم دسش گفتم اقا شما با ساکت
برو تخت سوم بخواب تخت دومم بنداز تامابتونیم بشینیم بابا باتعجب نگام میکرد
باز مرده گف نه من میخام تخت دوم باشم صدامو یکم بردم بالا گفتم بــــــــــــبـــــــــیــن اگه تو تخت دوم
بخابی مانمیتونیم بشــــــیـــنــــــیم بعد یهو بابام زد به بازوم و رفت جلو گفت
شمااگه بری تخت سوم مسئله ی ماحله!!بدون اینکه چیزی بگه گورشو گم کرد رفت تخت سوم
بخدا پیش نیومده بود صدامو رویه مرد 60ساله بلند کنم اخه چقد بعضیابیشورن
مامانم که میگف فک کنم تاحالا قطار سوار نشده بود:))))
ساعت یک شب رسیدیم بهاباد صبم ساعت 7ونیم رفتم مدرسه
خدایی دلم خیلی تنگ شده بود برا بچه ها:)
متن اهنگ دریای لعنتی علی عبدالمالکی ادامه مطلب!
فلا خدافظ:)